پرواز نبض

پرواز نبض بود به اوج، جایی که قله بود رسید

وان گاه راه شیب گرفت، از اوج تا فرود رسید

پرواز رنگ بود ز لب، دیگر نه بوسه و نه طلب

پژمرده ماند غنچه ی سرخ، نیلوفر کبود رسید

پرواز دیدن از در چشم، دیگر نه مهر ماند و نه خشم

از حلقه های ژرف تهی     بدرود بی درود رسید

بدرود تن، رهایی جان - آنک پرنده ، بال زنان

جایی که مهر و ماه بر او      آغوش می گشود رسید

واشد در بهشت خدا، خیل فرشته داد صلا

و ز عرش بانگ تر لللا   و ز عرشیان سرود رسید

گفتی: رسید راهروی    تا امن جان پناه نوی

گفتم: بلی ، رسید ، ولی     این پر شتاب زود رسید.

در خود نگاه می فکنم       یعنی که دیر مانده منم

حیران کزین درنگ مرا          جز ماندگی چه سود رسید

بادا که تن ز یاد رود، خاکسترش به باد رود

کاین اطلس کهن شده را       آتش به تاروپود رسید......

عید آمد و می رود......

عید آمد و می رود، بی پیک و پیام تو

صد نامه گشوده ام، بی یک گل نام تو

آب از سر شرم شد     این جان که به سادگی

تقدیم تو شد،ولی       می دید به جام تو!

می خواستمت به جان، اما تو نخواستی

گوهر نشد ای صدف! این قطره به کام تو

با صید گریز خو، کو شیدنت آرزو

شادی ندهد تو را   این آهوی رام تو

این بند ز پای من   مگشای که بسته ام

پیمان دوام خود     با گوشه ی دام تو

برخیز! که آتشی   می باید و ، دیر شد

سرد است سرای من،  برف است به بام تو

بگذار که گویمت: ((هر باده که می کشی

در غیر حریم من،  می باد حرام تو!))

نه! نه! که ز من همان   ز بید که دعا کنم

کز جام طرب دمد    خورشید به شام تو.

هر غنچه گشوده شد   چون نامه ی دوستان ـ

عید آمد و می رود، بی پیک و پیام تو.......

پایان 

جای پای بهار

بوی جان می آید اینک از نفس های بهار

دستهای پر گل اند این شاخه ها ، بهر نثار

با پیام دلکش << نوروزتان پیروز باد>>

با سرود تازه << هر روزتان نوروز باد>>

شهر سرشار است از لبخند ، از گل ، از امید

تا جهان باقی است این آئین جهان افروز باد

                         نوروز بر شما مبارک باد .........

نوروز ۹۱

دوست کیه ......؟ دشمن کیه ......؟

داستانی خواندم که خیلی زیبا بود خلاص اش را می نویسم.

چند قورباغه در برکه ای زندگی می کردند که مارها هر روز یکی از آنها را می خوردند.

قورباغه ها شکایت مارها را به لک لک ها کردند و از آنها خواستند که به برکه ی آنها بیایند.

لک لک ها به برکه آمدند و شروع به خوردن مارها کردند و مارها یا خورده شدند یا فرار کردند.

وقتی غذا نبود خوردن قورباغه ها را شروع کردند بعد از مدتی قورباغه ها ناراحت شدند و دوباره سراغ مار ها رفتند. و خواستند که مارها به برکه بیایند حالا قورباغه فهمیده بودند که به دنیا آمده اند که خورده شوند ولی از این غمگین بودند. که نمی دانستند به دست چه کسی خورده شوند.

پایان              به امید دیدار

سلام

کیسمس بر شما مبارک

هنر

هنر دریا و من یک قطره از آن

هنر صحرا و من ریگ بیابان

هر آن کس بهتر ، آن قطره فراتر

هر آن نیکوتر ، آن ریگیست ، برتر

خلاصه صحبت از ریگ است و قطره است

نگو من برتر هستم دیگران پست

باران...

باز باران ، با ترانه

                     با گهرهای فراوان

می خورد بر بام خانه

                       یادم آرد روز باران

گردش یک روز دیرین

                   خوب و شیرین

                توی جنگل های گیلان

کودکی ده ساله بودم

             شاد و خرم

          نرم و نازک

چست و چابک

با دو پای کودکانه

              می دیدم همچو آهو

می پریدم از سیر جو

                 دور می گشتم ز خانه

می شنیدم از پرنده

                از لب باد وزنده

داستانهای نهانی

         راز های زندگانی

برق چون شمشیر بران

                    پاره می کرد ابر ها را

نتدر دیوانه غران

                مشت می زد ابر ها را

جنگل از باد گریزان

                چرخ می زد چو دریا

دانه های گرد باران

                      بهمن می گشتند هر جا

سبزه در زیز درختان

                       رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان

                      جنگل وارونه پیدا

پس گوا را بود باران

                به چه زیبا بود باران

می شنید اندر این گور فشانی

                           راز های جاودانی

پند های آسمانی

                  بشنو از من ، کودک من

پیش چشم مرد فردا

               زندگانی ، خواه تیره ،

خواه روشن

           هست زیبا

                           هست زیبا

هست زیبا

این شعر را تقدیم می کنم به دوستای گلم

به امید دیدار*******

  

شبی همرهت گذر...

شبی همرهت گذر        به سوی چمن کنم

ز تن جامه بر کنم          ز گل پیرهن کنم

به دست ستیز تو           سپارم ز مام دل

به پای گریز تو               ز گیسو رسن کنم

به قهرم گذاشتی        مرا با تو آشتی

به تقدیم جان نشد ، به تسلیم تن کنم

بر و دوش و سینه را   به لب هات بسپرم

سپید شکوفه را کبود سمن کنم

به اعجاز یک نگه    دلت رام اگر نشد

سرانجام چاره را     به سحر سخن کنم

غرور بنفشه را    به چشم تو بشکنم

سر زلف خویش را      شکن در شکن کنم

چه گویم ، ای خدا؟ چه غافل ز خود شدم!

جوانی چه کس کند   به پیری که من کنم؟

دگر خسته آمدم     ز بس رنگ ها زدم

که کافور خویش را     خویش مشک ختن کنم

به پنجاه منزلی      سه منزل نمانده بیش

غریبانه می روم     که آن جا وطن کنم

چه جز آن که لعنتی  کنم بر حقیقتی

در آیینه خلوتی    چو با خویشتن کنم؟                                                             

آدمک

آدمک آخر دنیاست بخند

آدمک عشق همین جاست بخند

دستخطی که تو را عاشق کرد

شوخیه کاغذیه ماست بخند

آدمک خرنشوی گریه کنی

کل دنیا سراب است بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

بخدا مثل تو تنهاست بخند

پایان *******

میوه ی تاریک

باغ باران خورده می نوشید نور.

لرزشی در سبز های تر دوید:

او به باغ آمد، درونش تا بناک،

سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.

شاخه خم می شد به راهش مست بار،

او فراتر از جهان برگ و بر.

باغ، سر شار از تراوش های سبز،

او، درونش سبز تر ، سر شار تر.

در سر راهش درختی جان گرفت

میوه اش همزاد همرنگ هراس.

پرتوی افتاد در پنهان او :

دیده بود آن را به خوابی نا شناس.

در جنون چیدن از خود دور شد.

دست او لرزید ، ترسید از درخت.

شور چیدن ترس را از ریشه کند:

دست آمد ، میوه را چید از درخت.

امروز، امروز است

امروز صبح اگر از خواب بیدار شدی و دیدی ستاره ها

در آسمان نمی تابند ، ناراحت نشو ، حتما دارن

با تو قایم باشک بازی می کنن ، پس با آنها بازی کن

امروز هر چه قدر بخندی و هر قدر عاشق باشی،

از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش

امروز هر چه قدر دلها را شاد کنی ،

کسی به تو خورده نمیگیره، پس شادی بخش باش

امروز هر چه قدر نفس بکش ،

جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمی شه ،

پس از اعماق وجودت نفس بکش ،

امروز هر چه قدر آرزو کنی ،

چشمه آرزو هات خشک نمی شه ، پس آرزو کن

امروز هر چه قدر خدا را صدا کنی ، خدا خسته نمی شه

پس صدایش کن ، او منتظر توست

او منتظر آرزو هایت ، خنده هایت ، گریه هایت

ستاره شمردن هایت و عاشق بودن هایت است

امروز امروز است ، امروز جاودانه است

و امروز زیباترین روز دنیاست  

مرز گم شده

ریشه ی روشنی پوسید و فرو ریخت.

و صدا در جاده ی بی طرح فضا می رفت.

از مرزی گذشته بود،

در پی مرز گم شده می گشت.

کوهی سنگین نگاهش را برید.

صدا از خود تهی شد

و به دامن کوه آویخت:

پناهم بده، تنها مرز آشنا ! پناهم بده.

و کوه از خوابی سنگین پر بود.

خوابش طرحی رها شده داشت.

صدا زمزمه ی بیگانگی را بویید،

برگشت،

فضا را از خود گذر داد

و در کرانه ی نادیدنی شب بر زمین افتاد.

کوه از خوابی سنگین پر بود.

دیر گذشت،

خوابش بخار شد.

طنین گم شده ای به رگ هایش وزید:

پناهم بده، تنها مرز آشنا ! پناهم بده.

سوزش تلخی به تار پودش ریخت.

خواب خطا کارش را نفرین فرستاد

و نگاهش را روانه کرد.

انتظاری نوسان داشت.

نگاهی در راه مانده بود

و صدایی در تنهایی می گریست.

 ****************

(پایان)