داستانی خواندم که خیلی زیبا بود خلاص اش را می نویسم.

چند قورباغه در برکه ای زندگی می کردند که مارها هر روز یکی از آنها را می خوردند.

قورباغه ها شکایت مارها را به لک لک ها کردند و از آنها خواستند که به برکه ی آنها بیایند.

لک لک ها به برکه آمدند و شروع به خوردن مارها کردند و مارها یا خورده شدند یا فرار کردند.

وقتی غذا نبود خوردن قورباغه ها را شروع کردند بعد از مدتی قورباغه ها ناراحت شدند و دوباره سراغ مار ها رفتند. و خواستند که مارها به برکه بیایند حالا قورباغه فهمیده بودند که به دنیا آمده اند که خورده شوند ولی از این غمگین بودند. که نمی دانستند به دست چه کسی خورده شوند.

پایان              به امید دیدار