میوه ی تاریک
باغ باران خورده می نوشید نور.
لرزشی در سبز های تر دوید:
او به باغ آمد، درونش تا بناک،
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.
شاخه خم می شد به راهش مست بار،
او فراتر از جهان برگ و بر.
باغ، سر شار از تراوش های سبز،
او، درونش سبز تر ، سر شار تر.
در سر راهش درختی جان گرفت
میوه اش همزاد همرنگ هراس.
پرتوی افتاد در پنهان او :
دیده بود آن را به خوابی نا شناس.
در جنون چیدن از خود دور شد.
دست او لرزید ، ترسید از درخت.
شور چیدن ترس را از ریشه کند:
دست آمد ، میوه را چید از درخت.![]()
+ نوشته شده در شنبه پنجم شهریور ۱۳۹۰ ساعت 16:29 توسط شیوا
|