بی خبری
ور دل طلبد مستی چشم دگری هست
من پاک تر از برگ گلم ، ورنه تو دانی
هر گوشه گلی هست ، نسیم سحری هست
ز لفان بلندم شده چون عمر ، وفایت
آشفته نسازد اگر ، آشفته سری هست
بیگانه ام از حرف نگاه و سخن عشق
گر، دیده بخواهد نگهم را شر ری هست
ترسم ببرم نام ترا ، ای همه جایی
زیرا که خدا هست و به آهی اثری هست
می می چکد از گوشه ی پیمانه و بینم
از اشک پر افسون تو هم پاک تری هست
من کنج قفس خوشترم از دامن صحرا
بیگانه ، بدان ورنه مرا بال و پری هست
بر بال من از دست محبت نخورد سنگ
گر مرغ لب بام شوم، رهگذری هست
دل همچو صدف لب نگشاید دگرای دوست
تا خلق ندانند که در آن گهری هست
غم نیست اگر زنگ دلم اشک نشوید
گر چشم تری نیست مرا ، شعر تری هست
با کم نبود، گر گل عشقم ، شده پر پر
در سینه دلی هست ، که در آن خبری هست
عرفی سخن نغز تو پاینده که گفتی
((تا ریشه در آب است امید ثمری هست))